نیمانیما، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

نیمه ماه من

نیما وخاله خونه مادر جون

آقا نیما خوشکل شیطون من این چند روز که خونه مادر جون بودم  تو و مامانت هم اونجا بودین چقد  بلایی گلم . اینقدر شیرین زبونی  کردی که دلم برات یه عالمه تنگ شده عزیزم . میومدی تو بغل خودم تا برات قصه بگه . منم قصه خونه ی خاله پیرزن رو برات گفتم , همه قصه رو حفظ شده بودی  اگه یه کلمه رو فراموش میکردم بگم یادآوری می فرمودید . نیما وبروبچس من عاشق عکس گرفتنم اینجا خسته شدی دیگه میگی: نمیخوام عکس بگیری. چه خشن خوب بخوابی گلم   ...
20 بهمن 1391

نیما در صندوق عقب

نیما جونم دوست داشتم زودتر وبلاگتو میساختم .اما از وقتی اومدیم اینجا اینترنت پرسرعت نداشتیم , از همون روز اول که دیدمت ( 20 روزگیت بود, چون من دانشجو  بودم و وقت امتحانام ) میخندیدی و عاشق خنده هات شدم امیدوارم همیشه لبخند رو لبت باشه انرژی مثبت من تو این عکس که سیزده بدر 1391 هست عمو امیرت باز سربه سرت گذاشته .(کار همیشگیشه خیلی دوست داره ) بوووووووووس خاله ای ...
6 بهمن 1391

nima jon

سلام عزیزم این وبلاگو برای تو ساختم نیمنیم خوشکلم . امروز با مامانت رفته بودی خونه مادر جون از اونجا بهم زنگ زندی عزیزم چقدر خوشکل حرف می زنی  عاشق صداتم برام شعر ( پاییزه و پاییزه برگ درخت میریزه ...و یه شعره دیگه)خوندی. چقدر پیش عموتعریفت کردم . آخه دفعه اول بود که برام یه شعرو بدون کمک(بدون اینکه مامانیت بهت تغلب برسونه ) میخوندی. دلم برات خیلی تنگ شده من وعمو سه روز دیگه میایم پیشتون بوس عزیزم ...
5 بهمن 1391
1